شماره ٨: حکايت

روزي نوشين روان بباغ سراي اندر حجام را بخواند تا موي بردارد، چون حجام دست بر سر وي نهاد گفت اي خدايگان دختر خويش بزني بمن ده تا من دل (تو) از جهت قيصر فارغ گردانم، نوشين روان با خود گفت اين مردک چه ميگويد، ازان سخن گفتن وي عجب داشت وليکن از بيم آن استره که حجام بدست داشت هيچ نيارست گفتن، جواب داد چنين کنم تا موي نخست برداري، چون موي برداشت و برفت بزرجمهر را بخواند و حال با وي بگفت، بزرجمهر بفرمود تا حجام را بياوردند، وي را گفت تو بوقت موي برداشتن با خدايگان چه گفتي، گفت هيچ نگفتم، فرمود تا آن موضع را که حجام پاي بروي داشت بکندند، چندان مال يافتند که آن را اندازه نبود، گفت اي خدايگان آن سخن که حجام گفت نه وي گفت چه اين مال گفت، برانچه دست بر سر خدايگان داشت و پاي بر سر اين گنج، و بتازي اين مثل را گويند من يري الکنز تحت قدميه يسال الحاجه فوق قدره،